ديوانگان تنها وارثان واقعي زمين بودند که در کارناوال درد و درد چتر باگ ميرقصيدند در هجوم بارانهاي خون صورتشان خيس عرق هاي پيشانيشان ميشد و گلويشان بغضهايي را فرياد ميزد که تنها بلد بودند بخندند سکوت ميکردند تا مباد صداي نفس هايشان پرندگان را به بيراهه بکشد و فرياد ميکشيدند خودشان را درون خودشان که سياه بودند و سفيد ميدانستند که هيچ نميدانند هزار باره خنديده بودند شب هاي مهتاب را...