باز حنجره ها تنگ است و ناله ها خشکيده در چشمهاي سرد
باز نم نم اشکهاي دلم در درون خونابه مي شوند در جوششي خموش و بي صدا
باز همه ي وجودم زمزمه مي شود و زبان باز مي کند چه بي صدا
باز اندام ظريفم مي کشد بدوش بار سنگين روزهاي مردگي را در زمين چه استوار
باز سرخ مي شود ز سيليش اين چهره ي درد کشيده و خسته از خزان ِ انتظار
باز سوسو ي چشمان بيمارم بدنبال ستاره ات مي گردد تا جلوه ي جمالت سرمه اي شود براي دردهايش
باز مي تپد دلم در مردگيهايي که فرياد زندگي سر مي دهند در لابلاي ورقهاي زمان تا فقط مگر تو زنده کني و جان بخشي
باز فريادها بر بام خانه ها سکوت شده اند تا فرو ريزند و يا فرياد شوند بر بلناي دلهاي منتظر
باز ستاره خسته است از زمان و ره پيمودنهاي شبانه اي که سرد است بي تو چون مردن و باز هم صدايت نمي ايد ، خودت نمي ايي ، ستاره ات چشمک نمي زند و اشکهاي ستاره بر گونه هايش مي خشکد و در خود گم مي شود تا انهنگام که تو را بيابد
اي بهترين انتظار ، منتظرت مي مانم ...